دینا جانمدینا جانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

دینا خورشید زندگیه مامان و بابا

عکس های آتلیه دینا جان تو 5 ماهگی

  هیچ کس اولش باور نمیکنه که این عکسها تو باشی قشنگم همه میگن مثل پوسترا شدی الهی فدات شم این عکسارو تو5ماهگی رفتیم آتلیه ترمه انداختیم اینم بگم که دخمل خوبی بودی و فقط بلد بودی رو دستات وایسی ایشالله بازم ازت عکس میگیرم یه کم که بزرگتر شدی البته الان میتونی بشینی و رو پاهات وایمیسی ماشاالله... مبارکت باشه عسلم خیلی نازی هزار ماشالله ...
19 مهر 1393

جشن دندونیه دینا گلی

                                                                             جشن دندونی که برات گرفتیم عزیز دلم 9 شهریور 93 بود شب قبلش باخاله ها و مامان جونی خیلی کار کردیم و تا ساعت 3 شب بیدار بودیم تا اینا رو برات درست کنیم تم کیتی رو انتخاب کردم خودم که خیلی خوشم اومد امیدوارم خودتم خوش...
18 مهر 1393

عکسای 5 ماهگی دینا جان...

  مگه چیه منم بزرگ شدم دالم خیای میخولم.....هم هم هم                                 ادامه دارد.............   این کارم تو این ماه یاد گرفتی تا دستت تو دهنت نباشه نمیخوابی           فدات شم جوجه ی من که از الان عاشق رانندگی هستی حالا چرا اینقده جدی؟؟؟؟؟؟                   ...
14 مهر 1393

یادش بخیر

خاله جون کتابایی که ما تو مدرسه میخوندیم این شکلی بودن، یادش بخیر.... ادامه دارد .......... چقدر دلم برات تنگ شده ...... کودکی من ....    ...
14 مهر 1393

عزیزدل خاله ریحان

دیناجونم روز تولدت از بهترین روزای زندگیم بود..... بهترین و توصیف ناپذیرترین حسی که داشتم وقتی بود که به دنیات آوردم و به محض ورودت به این دنیا تو دستام شروع کردی به گریه کردن.... آخه عزیز دلم مگه خاله جون چیکارت کرده بود که اونجوری گریه میکردی بلا... دینا چوچولوی خاله از کودکیت لذت ببر..   گاهی دلت از سن و سالت می گیرد میخواهی کودک باشی کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ... ...
14 مهر 1393

دینا جان عزیز دلم دوستت دارم بابایی

سلام دخترم  بابا جان تو تنها دلیل زندگی من و مامان جانت شدی راستش باورش برای ما خیلی سخته ولی از لحظه ای که فهمیدیم به لطف خداوند داریم پدر و مادر میشیم .......   برو به ادامه مطلب یه حس عجیبی تو وجودمان ایجاد شد روز به روز داریم بهت وابسته تر میشیم هیچ وقت اولین باری که دیدمت یادم نمیره از خوشحالی احساس میکردم تو ابرا سیر میکنم از بس دوست دارم شاعر شدم و از بس برات شعر گفتم کل ساختمان خواننده شعرات شدن باورت نمیشه حتی بچه کوچیکای فامیل هم شعر هایی که من برات میخونم از بر شدن دخترم سوگلی من اینه اون شعرهایی که برات میخونم:   دینای یکی یه دونه          &...
14 مهر 1393

دس کوچولوی خاله پری

دس کوچولو ؛ پا کوچولو                                        گریه نکن بابات میاد   تا خونه ی همسایه ها                                            صدای گریه هات میاد   گشنه شدی شیرت بدم       &nbs...
14 مهر 1393

4 ماهگی دینا بانو..

دینا مامان جان تو این ماه یاد گرفتی صداهای عجیب و غریب از خودت در میاری ویاد گرفتی  که برگردی رو شکمت و سرت رو بگیری بالا خیلی ناز شدی جوجه ی من تو تا این ماه یا خواب بودی یا گریه میکردی آخه کولیک داشتی هم خودت اذیت میشدی و هم خیلی ما رو اذیت میکردی....واقعا وحشتناک بودولی دیگه خوب شدی عزیزم  دیگه تو این ماه صبح ها از خواب بیدار میشی و رام میخندی برای باباییت میخندی دیگه شبا از خواب که بیدار میشی بدون گریه فقط شیر میخوری و میخوابی خلاصه خیلی دختر خوبی شدی مامانی راستی هر وقت میری حمام میخوای که بیای بیرون گریه میکنی ولی همه چیت رو دوست دارم دینای من تو تو این ماه از زندگیت یاد گرفتی پاهای ناز و کوچولوت...
14 مهر 1393

تعیین جنسیت و انتخاب بهترین اسم ...

دینا جان مامانی از زمانی که فهمیدم تورو باردارم خیلی به موضوع اسمت فکر میکردم البته نمیدونستم که تو الان دخملی یا پسملی ولی باید برات اسم میزاشتیم من و بابایی به هر سایتی سر زدیم و به هر کتابی نگاه کردیم ولی اسمی که قشنگ باشه و به دل بشینه رو پیدا نمیکردیم البته بابایی جونت میگفت که اسمش باید اسلامی باشه وگرنه غیر اسلامی قشنگ زیاد بود . .................. ادامه دارد........ خیلی دنبال اسم بودیم هم پسرانه و هم دخترانه تا اینکه به تفاهم رسیدیم و اسم پسرا سبحان و انتخاب کدیم ولی اسم دخترانه انتخابش سخت تر بود من هر روز یه اسمی به بابات پیشنهاد میکردم ولی اون قبول نمیکرد تا اینکه روز 17 مهر 1392 من و بابایی و مامان جون رفتیم سونوگرا...
14 مهر 1393